در سوکت اين شب مرا به فنجاني نور دعوت ميکني؟
ي کمي...
به روزم...
قدم رنجه....
بفرمائيد؟!
پري سا
تازه باهم رفيق شده بوديم . خيلي ساده و بي غل و قش بود.با اينکه از حجابش خوشم ميومد اما تمبليميکردم چادر روي سرم باشد.
يک روز که براي درس خواندن امده بود خانه ي ماُ همراه خودش چند بسته ي شکلات بابسته بندي هاي زيباهم اورده بود. دوتا از انها را به من دادُخودش هم يکي از شکلات هارا باز کرده وگذاشت وسط بشقاب.
چن لحظه اي از درس خواندنمان نگذشته بود که دوتا مگس مزاحم سرو کله ي شان پيداشد .من تلاشکردم انها را فراري بدهم.ولي کوثر خيلي اروم گفت:تقصير خودشه.تا خودشو نپوشونهُ مگسا رهاش نميکينن.
فهميدم که ميخواد غير مستقيم به من درس حجاب بده . وبگه:
مگسا کاري ندارن که تو به خاطر تنبلي حجاب نداري .
اونا کارشون مزاحمته و فقط به ظاهر نيگا ميکنن . پس منو تو بايد خيلي به حجاب ظاهرمون برسيم.
مهرش بيشتر از قبل در دلم افتادتا به حال نهي از منکر به اين قشنگي نديده بودم.
سلام
امدم که بياي منتظرتم وبلاگت عالي پست هاي عالي هم داري
محمد