سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 92/6/12 | 5:41 عصر | نویسنده : محبوبه

به نام پروردگاری که رحمت و نعمتش همیشه شامل حال من بوده......

از این عصرانه های شهریوری خاطرات خوبی دارم.

این زندگی کوتاه با این فانی بودنش هنوز داره خیلی چیزا رو یادمون میده.

ادامه دادن به اون حرفهای قشنگی که تو مغزمون کردن، ربطی نداره، امید خیلی پیچیده تر از این زمین خوردنها و بلند شدنهاست...

این غروب تلخ با آنکه لحظه لحظه نزدیک می شود، با آنکه هر بار فکر میکنم تیره تر می شود، اما ما را استوارتر نموده است و پوچی ها را بیشتر نمایانده است.

آنچه نمی ماند و آنچه می ماند. همین هاست که روح داروین را شاد می کند..

دیدار خانواده و دوستان بعد از یک غیبت طولانی میتونه بزرگترین هدیه از جنس خوشبختی باشه اما حیف که همین لحظه های کوتاه که برای رسیدنش هر کاری میکنیم زود از یاد میبریم...

لازم است گاهی ! لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی...

لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟ 

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟ 

و بالاخره لازمست گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم ؟!

همه این روزهای به اصطلاح تعطیل دیگر تمام شده است و من به پایتخت شلوغ بازگشته ام...

حال آمده ام تا بگویم؛ عده ای هستند که رنجمان میدهند از ته قلب، از اعمال وجود ! اما چه باک ؟ که به لبخند یار همه دردها را فراموش میکنیم،

آمدم تا بنویسم، 

ستارگان از پشت ابرها هم چشمک می زنند و من به این می اندیشم که این روزگار آسودگی آنها کی به پایان می رسد و شاید که سخت بنگرم پایانی را برایش متصور نباشم...

من در تلاشم، با تمام توان در تکاپو هستم برای دیدن یک آسمان زیبا ! 

سرزمینی با درختانی سرسبز و چمنزاری پر گل !

اما چه حیف این عینک خیالمان را نیز زیر پا خرد میکنند ! ما را چه باک ؟ که با چشم دل مینگرم همه آرزوهایم را !

با گذر زمان ما صیقل می خوریم تا یه روزی یه جایی دیگه چیزی از ما باقی نماند ! من آن روزها را دوست دارم..

پایان کی باشد و کجا باشد و چگونه باشد ؟ من هم قطعا نمی دانم ؟ اما هر چه هست شیرین مینماید به تصویر ذهن...

حال از دوستانی می نویسم که قلبم همیشه به امید دیدنشان پر کشید ...حالا باید نوشت ، خانه دوست کجاست...خانه ای به وسعت دشت شقایق...

شما دوستان و عزیزانم که در این اندی روز یاد من بودید و با پیام های سرشار از محبتتان به من شوق بیشتری برای نوشتن دادید ، از تک تک وجودی شما سپاسگزارم....

والسلام.... 



  • فال حافظ
  • قالب پرشین بلاگ
  • ضایعات