آهی کشید غم زده پیری سیپد موی،
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لا به لای موی چو کافور خویش دید:
یک تار مو سیاه؛
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود
یک تار مو سپید؛
در هم شکست چهره محنت کشیده اش،
دستی به موی خویش فرو برد و گفت : ”وای!“
اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان
بگریست های های؛
دریای خاطرات زمان گذشته بود،
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج، ناله جانسوز خویش را
از دور می شنید.
طوفان فرونشست…ولی دیدگان پیر،
می رفت باز در دل دریا به جست و جو…
در آب های تیره اعماق، خفته بود:
یک مشت آرزو!
سر صحبت را با سوال تکراری مشهدی هستی ؟باز می کند. بله ی من و خوشا به حالت او چند ثانیه بیشتر زمان نمیبرد. مرددم ک از محفوظاتم استفاده کنم و جملهی «امام رضا هوای هرکسی را یک جور دارد» رابگویم یا نه که سوال دوم را مطرح میکند و بعد سوال سوم و خلاصه به خوبی نشان میدهد ک خواهان چند دقیقه گفتگو است.
دفترچه یادداشتم که قرار بود تکلیف اقای قزلی را انجام دهد می بندم و درِ محفوظات را با مهارت کامل باز کرده و در منبر مفتی که بدست امده اظهار فضل میکنم که :«امام رضا هوای هر کس را یک جور دارد اما همسایه چون همسایه است یک سری وظایف و تکالیف نیز بر گردن دارد. که باید حواسش را خوب جمع کند نه اینکه اگر غفلت کرد امام گوشش را بکشد او رئوف تر از این حرف هاست ولی خب شرمندگی اش می ماند برای همسایه بی وفا...»
به نظر حرفای قلمبه سلمبهام بنده خدا گرفت و گفت ک بلد نیست چطوری حاجتش را به امام بگوید. گفت که دعا کردن بلد نیست. تا 18 سالگی هیچ حاجت و آرزوی در زندگی نداشته. خیلی شاد بوده و ازین حرفا... همین طور که حرف میزد چشمانش براق و براق تر میشد راستش در آن لحظه با وجوداینکه با فلسفه بعضی جملاتش موافق نبودم و بدم نمیامد از نوع نگاهش به زندگی انتقاد کنم اما دلم فاز معنوی میخواست ازینها که مد شده و فرت و فرت در کلیپهای تلویزیونی دیده میشود. به همین دلیل دوست داشتم هم به گنبد نگاه کنم هم لحظه فرو افتادن آن قطره آب را ببینم. خلاصه چشمانم را کمی چرخاندم فهمیدم گنبد ازین جا که من نشستم دیده نمیشود و رفتم سراغ چشمهای اشکی بنده خدا...
حرف زدیم و حرف زدیم تا اینکه نمیدانم چرا و با چه عقلی سوال (چند روز در مشهد هستی و می مانی از دهانم خارج شد؟؟!)
گفت با امشب 3شب میشود و شوهرش گفته فردا باید برگردند. گفت که دلش نمیخواهد برگردد اما کرایهها زیاد است و از شوهرش خواسته تا در پارک بخوابند. پرسید که در حرم میگذارند بخوابند یا نه؟...
این چند جمله مثل پتک ب مغز سرم خورد و منبر خیالیام را پودر کرد. حکمت دیده نشدن گنبد از این جا را هم بهم فهماند. اما حیف که نمیشد نوار فیلم این چند لحظه را برگرداند و جملات« همسایه چون همسایه است یک سری وظایف و تکالیف نیز بر گردن دارد.»را از رویش پاک کرد.
خب چاره ای نبود باید حرفی میزدم: در محل های مسقف که اصلا اجازه خواب نمیدهند و فرش های صحن جامع را وقتی مراسمی نباشد جمع میکنند ولی به گمانم در صحن جمهوری بشود استراحت کرد!
امام رضا که دست و پا زدنم را دید شوهرش را رساند. التماس دعایی گفت و خداحافظی کردند
انگار که حواس امام به آن زوج پرت شده باشد با خودم شروع میکنم به دودوتا چهار تا کردن. و مجموعه دلایل عقلی و نقلی که بلدم را جلوی چشمم ردیف میکنم تا ثابت کنم که به من چه؟ و در آن لحظه من هیچ مسئولیتی نداشتم. که درست است ظاهرا یک شب پذیرایی از یک زوج جوان مشکلی ندارد اما شاید دردسر ساز شود. من که آنها را نمیشناسم. هزار جور آدم به مشهد میآیند ومیروند. اصلا چرا این آستان ابر قدرت رضوی که در زمینهای وقفی بایرش سگها به جان هم میافتند برای زائران مکان ارزان قیمت نمیسازد؟ این همه هی تبلیغ میکنند مجتمع آبی فلان و سرزمین موجهای بهمان چرا این اماکن تفریحی فکری برای اقامت زائران نمیکنند؟؟
قانع نمیشوم اما برای ختم جلسه و بی توجه به مهارت «جلب رضایتم» به خودم محکم نهیب میزنم که تو زن خانوادهای و تصمیم گیری در مورد چنین مسائلی با پدر خانه است! و اومطمئنا راضی نمیشود آدمهای غریبهای را به خانهای که ناموسش نیزدرآن است دعوت کند... با این حرف که در حقیقت معنای ساکت باش را برایم داشت. اوضاع کمی آرامتر شده و متوجه حی علی خیر العمل موذن و دویدن مردم به سمت صف های نماز میشوم.
کاش امشب جای این عروسک بودم ،
با این آرامش سرم بر شانه هایت بود و تو با آن لبخند زیبایت برایم می خواندی ..
می خواندی از دفتری که برایم نوشتی و هدیه کردی ...
می دانی هنوز شعر هایش را کامل نخوانده ام ..می دانی چرا ؟

که همیشه
فکر می کردم
در قلب تو
محکومم
... .....به حبس ابد!!
... به یکباره جا خوردم ......
وقتی
زندان بان
برسرم فریاد زد
هی...
تو ...
آزادی!
.
.
.
و صدای گامهای
غریبه ای که به سلول من می آمد . . .

.: Weblog Themes By Pichak :.