ای کاش می دانستی بی دلی چه دردی است ؟ می دانستی جنون چه رنجی است ؟ و چه تلخ است اگر مجبور باشی همه قصه هایت را زمانی تعریف کنی که دیگر غصه شده ا ند.... یک گلدان خالی بود بی هیچ خاکی ... برایش خاکی از جنس دلم آوردم وپر کردم و امیدهایم را در آن کاشتم... دانه دانه بذر امید و آرزوهایم را در لابه لای خاک دلم پنهان کردم . هر روز دعا می کردم تا از چشمانم اشک جاری شود تا به گلدانم آب بدهم ... دعا می کردم هر روز خورشید متولد شود تا یک روز به روز جوانه زدن امیدهایم نزدیک تر شوم....چشمهایم چشم به راه یک گلدان کوچک پر از آرزوهای به بار نشسته بود . شب تا سحر کنار گلدان دلم می نشستم و برایش لا لایی می خواندم تا ناگاه دلتنگ نشود،در جریان هوایی پر از عطر محبت قرارش می دادم تا از همان ابتدا بوی عطر عاشقی را بداند تا وقتی سبز شد از سر جنون گل دهدو یک عمر بی قرار باشد... در دل آرزو می کردم یک عید هنگام بارش نور من وگل های گلدانم پشت پنجره باشیم و پرستوها را تماشا کنیم.................
.: Weblog Themes By Pichak :.