دلم عجیب گرفته…
دلگیرم از آدمکهایی
که تنها سایهای هستند
از تمام آنی که مینمایند
دلگیرم از نقابهایی که بر چهره میکشند
دلگیر از صورتکها…
من نمیفهمم…
به خدا که من نمیفهمم…
نمیدانم چرا آدمها تنها برایِ یک تجربه،
یک تصور، یک خیال،
یک عطش برای سر دادنِ ترانهی تشنگی،
وخیالِ خامِ آنچه هیچگاه نیستند،
زندگی آدم دیگری را به بازی میگیرند؟!
به خدا من نمیفهمم…
نمیفهمم چگونه شد که در این عصر آهن و اصطکاک
اینچنین تصوارت آهنین و قلبهای سخت و ذهنهای جامدی شکل گرفت…
این همه آهن، این همه سختی، این همه جهل،
این همه صورتک…
و این همه من، تنها، خسته، رویارو…
آی آدمها! آدمها، آدمها، آدمکها…
آی آدمهایی که بیچراغ دوست میدارید
آدمهایی که به هوسِ سرک کشیدن به یک دیوارِ کوتاه
بینیاز از چهارپایه و نردبان
سر خم میکنید و
آرامشِ آنسویِ دیوار را میستانید :
به خدا
آن آدمِ ساده که دیوارِ دلش کوتاه است،
وسیلهی برای ابراز و ارضای عقدهها و آرزوهایِ تو نیست!
تو را به خدا، اینقدر سرک نکشید
در این عصرِ صورتکهای دروغین
دنیا بیش از همیشه به سادگیِ سادهها محتاج است
تو را به خدا اینقدر آزارشان ندهید
بگذارید سادگیِ دوستداشتنهای بی دلیل
افسانهای در قصههای کودکیمان نباشد
بگذارید که سالها بعد
سادگانِ دلداده
پاکیِ دوستداشتنهای بیدلیل
و عشقهای جاودانه را
تنها در انیمیشنِ سیندرلا جستجو نکنند!
به خدا، دوست داشتن یک وظیفه نیست
دوست داشتن یک اجبار نیست
چیزی نیست که همه حتماً باید روزی به آن برسند
دوست داشتن یک موهبت است
دوست داشتن یک عطیهی الهیست
دوست داشتن یک لیاقت است
دوست داشتن چیزی نیست که هر کسی را بدان راه باشد.
بشمار تعداد مجنون ها را، بشمار تعداد لیلیها
بشمار آنها که سارا ماندند، آنان که لیلا شدند
به خدا که انگشت شمارند آنهایی که دوست داشتن دانستند و عاشق ماندند.
بشمار لولیدنها در هم، بشمار صدای فنر تختها را
بشمار سر دادنِ ترانهی تشنگی و عطشِ نوشیدن را
بشمار دلهای در خاک غلتیده، اشکهای بر گونه لغزیده
بشمار مجنونِ در راه مانده، سارای در چاه درافتاده، لیلای از چشم افتاده…
به خدا که بسیارند مدعیانِ بیخبر و هوسهای زود گذر.
دوستداشتن یا عشق…
دوست داشتن فراتر از عشق است
دوست داشتن گرم کردن و عشق سوزاندن است
دوست داشتن آرامشِ ساحل و عشق تلاطمِ دریاست
اما،
برای آنکه تارش از عشق باشد و پودش از دوستداشتن
دوست دارد عشق را
و عاشقانه دوست میدارد.
دوست داشتن، شببیداریِ تب دارِ یک مادر،
عشق، نوشیدنِ شیرهی جانِ مادر است
من هنوز، اینجا برای تو
از پشت این دیوار سخن میگویم
از پشتِ دیوارِ خودخواهی و جهل
از این ورِ پرچینِ کوتاهِ دلم
از سرزمینِ دوست داشتنهای بی دلیل
و از قلب همان مهدی
که هنوز چشمهایش خیس میشود
در سوگِ زخم روییده بر آرنجِ یک کودک، بر بالِ کبوتر
پسری که هنوز یادش هست
شوقِ آن دو چشمِ خیس که با آن مینگریست
دخترک مهدکودک را
پسری، که رازِ بی چتر در باران راه رفتن میداند
و بویِ نیلوفر را از هفت فرسخی، در دلِ مرداب باز میشناسد
من هنوز از پشت دیوار آدمکها سخن میگویم
از سایه روشن خاطراتِ شیرینِ کودکیهایمان
باور کنید که عشق حماقت است!
عشق، حماقتیست از سرِ اختیار
عشق، آسودگی و لذت از سرِ سرخوشی نیست
عشق لذتِ رسیدن و دست توی دست نیست
عشق حرارتِ همآغوشی و لب روی لب نیست
عشق لذت از فدا شدنِ کسی برای وجودت نیست
عشق نجوای عاشقانهی: «عزیزم! تو یک فرشتهای» نیست!
عاشق که باشی، ساکتی
نمیدانی عاشقی یا آدمی
عشق به جای تو سخن میگوید
عاشقِ ساکتِ مظلوم…
عشق لذتیست که از درد کشیدن میبری!
میبینی؟ هیچ انسانی در جستجویِ درد نیست
آخر، هر انسانی که عاشق نیست!
عشق حماقتیست که به جان خریدهای
و تو حماقت میکنی و درد میکشی
حماقتی از سر دانایی
حماقتی خود خواسته
حماقتی ماوراءِ درکِ آدمکها
تو، دانسته عاشق میشوی
میزند و میبخشی، پس میزند و پیش میکشی، ویران میکند و میسازی
آزار میدهد و دوست میداری باز
تو که خط به خط نامههایت را
به شعرهای سهراب گره میزدی!
سهراب میگفت:
«عشق صدای فاصلههاست…»
و تو از فاصلهها مینالی…!
تو از عشق، هیچ نمیدانی.
عشق لذتِ رسیدن نیست
عشق گذر سالهاست
به انتظارِ لحظهای دیدن
عاشق ساده دلخوش میشود
به نامهای
به صدایی
به خاطرهای شاید…
دوست داشتنِ آدمی از جنسِ خاک،
پلهایست کشیده از زمین روبه آسمان
تنها آنگاه خدای نادیدنی را خدایوار دوست خواهی داشت،
که آدمی دیدنی را دوست توانی داشت.
تو که از عشق و دوست داشتنِ آدمی بیزاری،
تو که از دردِ عشق و جدایی نمیدانی،
و فقط از سختی و رنج و درد مینالی،
چگونه بهشت و خدایت را در سجادهات جستجو میکنی!؟
خدا چوب دستیِ دستانِ ضعیف تو نیست!
که کوچکیِ وجودت را پشت بزرگیِ خدا قایم میکنی
که برایِ لحظههای ناتوانی و حقارتی که دچاری
خدایی مثلِ خودت آنچنان احمق برای خود ساختهای.
آی آدمکِ کوکی
تو که با درد بیگانهای
دخترکِ خوشبختِ بیدرد!
عشق یعنی درد!
تو که طاقتِ دوست داشتن در تو نیست
در حریمِ عشق، حرفی از نقاب نیست
در این قصه، مجالی برای ایفایِ نقشِ تو نیست
در خشت خشت بهشت، جایی برای احمقها نیست.
خدای عاشقانِ خسته، دل شکسته!
تو میدانی
چقدر سخت است ساده بودن
و ساده ماندن
در دنیای آدمکها، نقشها، نقابها، ادعاها
و چه جرم بزرگیست سادگی!
که اینگونه تنِ نحیفِ عشق به درد میآید…
تو را قسم به اشکهای لرزانِ آن دلِ ساده
که ساده شکست
تو را قسم به نگاهِ نگرانِ چشمهای منتظر به راه
تو را قسم به سادگیِ آن “اسمِ سه حرفی”
تو را به “عشق”، به “اشک”، تو را به “خدا” قسم
هوایِ سادگانِ عاشقات را داشته باش…
منبع : http://mehdi.mirani.ir/#ixzz2MlZqMQbU
اگه هیچ کس نیست، خدا که هست
.: Weblog Themes By Pichak :.