سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 91/12/18 | 12:16 عصر | نویسنده : محبوبه

امشب دلم میخواد درد و دل کنم منو ببخشید...

یاد اون شب کذایی تو بیمارستان افتادم که تا صبح از درد جیغ زدم من تو این اتاق بودم

و یه دختره دیگه اتاق بغلی...من جیغ میزدم و اشک میریختم هیچ کس دورو برم نبود

فقط من بودم که ملحفه زیرم رو چنگ می انداختم و خون همه تخت رو گرفته بود... تنها

 بودم تنهای تنها...ولی همه ماماها دور اون دختر اتاق بغلی بودن بعد ازچند ساعت

صدای ضعیف گریه یه بچه اومد و اون دختر شروع کرد بلند خندیدن ..درداش تموم شد

بچشو گرفت بغلش ...دیگه تنها صدایی که همه جا میپیچید صدای ناله های بلند من و

گریه های اون بچه بود..خدای من چرا زمان نمیگذشت چرا صبح نمیشد ..درد هر لحظه

 بیشتر و بیشتر میشد ولی خبری از زایمان نبود ..دختر ملوسم دلش نمیخواست تنهام

بذاره ..دیگه صبح شده بود و من جونی برام نمونده بود گلوم درد میکرد بس که جیغ

زدم ..من خیلی صبورم ولی نمیتونستم اون درد وحشتناک رو تحمل کنم...التماس

 میکردم یکی به دادم برسه..دکتر اومد آمپول فشار در سرمم تزریق شد..دیگه نمیتونم

توضیح بدم که با چه وضعی دخترم به دنیا اومد...درد تمام شد...ولی بعد از دو سه

ساعت باز شروع شد و من باز هم جیغ کشیدم ..پسرمم رفت...دیگه همه چیز تمام

 شد...خدایا  بعد از دو روز از اون درد راحت شده بودم ..هیچی حالیم

نبود...میخندیدم...منتقل شدم به بخش...مامان بابا همسرم براردام همه اومدن دورم

همشون لبخند رو لبشون بود ولی میدیدم که هر کدومشون از درون اشک میریزن...من

خوشحال بودم چون دیگه درد نداشتم..شب راحت خوابم برد...نصفه های شب از خواب

 پریدم دست گذاشتم به شکمم...خدای من شکمم کو؟؟؟؟ خدای من بچه

هام؟؟؟؟بلند شدم نشستم..میخواستم از اون اتاق بیام بیرون اما سرم به دستم وصل

بود...سرمو فرو کردم تو بالش و نعره میزدم...میخواستم صدام در نیاد چون همه خواب

بودن...میخواستم بمیرم...دیگه اشکام بند نمیومد...صبح شد عشقم همسرم

اومد ...به جایی زل زده بود چشاش قرمز بود بغضش در حال ترکیدن بود..نگاهشو دنبال

کردم...شکمم...به شکم خالی ام زل زده بود...........

 

نمیدونم چرا امشب حالم بده..نمیدونم..




  • فال حافظ
  • قالب پرشین بلاگ
  • ضایعات