وقتی سکوت خدا را در برابر راز و نیازت دیدی، نگو خدا با من قهر است! او به تمام کائنات فرمان داده سکوت کنند تا حرف تو را بشنوند.
ازخدامی خواهم آنچه راکه شایسته توست به توبدهد،نه آنچه آرزوی توست، زیراکه آرزوهای
توکوچک اند وشایستگی هایت بسیار !
همیشه بگو " بنام خداوندی که داشتن او جبران همه نداشته های من است"
می ستایمش ، چون لایق ستایش است . . .
بار الها ! به من بیاموز ، دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند!
گریه کنم برای کسانی که هیچگاه غم مرا نخوردند!
لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند!
و عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند . . .
زندگی حکمت اوست ، چند برگی تو ورق خواهی زد ، مابقی را قسمت ، قمستت شادی باشد.
من ... میان همهمه های تمام بادهای سهمگین جهان ، میان سیاهیِ این روزهای خاکستری ام .... میان تمام نمیدانم های تو و میدانم های دلم . دارم غرق می شوم ... ندیده بودی تمنای دلم را ؟؟؟ دلم را که تمام بخشیده بودمت... نمیدیدی که عاجزانه میخواست داشتنت را؟ روحم که تازگی ها در پی دل روانه شده بود... نمیدیدی و نمیبینی که بی قراری می کند لحظه های نبودنت را ؟ وجسم... این جسم درد میگیرد و دور خود میپیچد نبودن هایت را ... دار و ندار این روزهای رفته که هیچ . داشته ها و نداشته های این روزهای نیامده هم مال تو . من تنها نشسته ام که ببینم چه میکند رویایت ، نبودن هایت و خاطراتت با دلم ، با روحم و با جسمم. ... برای دلم از نبودن هایت میگویم . به دلم میگویم فراموش کند روزی که آمدی و خواستی معنای روزها و شبهایت باشم..... میدانم بی همسفری در میانه ی راه برایش دشوار است ... میدانم که تاب نمی آورد این همه بی تو بودن را ... بیا دلم .... بیا و باور کن که آن معنای ساده گذشته از چشم های تو..... و قصه ی " تو باش و حکمروای قلعه ی تنهایی هایم باش."... قصه ای بیش نبود.... بیا دلم و باور کن زین پس باز هم منو تو تنهاییم.... باز هم از بهشت رانده شدیم به جرم خوردن سیب... بیا دلم و باور کن این قصه را..
خدای من دقایقی بود که در زندگانیم که هوس میکردم
سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم
آرام برایت بگویم و بگریم.....
در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
ندایی آمد که عزیزتر از هرچه هست تونه تنها درآن لحظات دلتنگی
که در تمام لحظات بودنت بر پروردگار تکیه کرده ای
و پروردگارت خود را آنی از تو دریغ نکرده است
پروردگارا همچون عاشقی که به معشوق خویش مینگرد
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته است
گفتم پس چرا راضی شدی من برای ان همه دلتنگی این گونه زار بگریم؟
گفت : عزیزتر از هرچه هست اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید
عروج می کند اشکهایت به پروردگارت میرسد
واو آنها را یکی یکی بر زنگارهای روحت می آویزدتا بازهم ازجنس نور باشی
زیرا تنها اینگونه میشود تا همیشه شاد بود
گفتم آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم کذاشتی؟
گفت : بارها صدایت کردم و آرام گفتم از این راه نرو به جایی نمیرسی
اما تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند پروردگار بود
که عزیزتر از هرچه هست از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید
گفتم پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت؟ روزیت دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی.
پناهت دادم تاصدایم کنی چیزی نگفتی
آخر تو بنده منی چاره ای نبود جز نزول درد...
وتنها اینگونه شد که تو صدایم کردی
گفتم پس چرا همان اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت : اول بار که گفتی خدا من آنچنان به شوق آمدم
که حیفم آمد بار دیگر خدای تو را نشنوم
تو باز گفتی خدا و من مشتاقتر برای شنیدن خدای دیگر....
من میدانستم که تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی
وگرنه همان بار اول دردت را دوا می کردم
گفتم مهربان ترین خدا دوست دارمت
ندا آمد عزیز تر از هرچه هست دوست تر دارمت.
خسته ام...
از صبوری خسته ام...
از فریادهایی که در گلویم خفه ماند...
از اشک هایی که قاه قاه خنده شد...
و از حرف هایی که زنده به گور گشت در گورستان دلم
آسان نیست در پس خنده های مصنوعی گریه های دلت را ،
در بی پناهیت در پشت هزاران دروغ پنهان کنی . . .
این روزها معنی را از زندگی حذف کرده ام ...
برایم فرق نمی کند روزهایم را چگونه قربانی کنم....!
عشقم ،بهت قول داده بودم دیگه غمگین ننویسم..اما نمیتونم..منو ببخش..کاش اینجارو هیچ وقت نخونی...عزیزم از اینکه تورو دارم بی نهایت خدارو شکر میکنم
امشب دلم میخواد درد و دل کنم منو ببخشید...
یاد اون شب کذایی تو بیمارستان افتادم که تا صبح از درد جیغ زدم من تو این اتاق بودم
و یه دختره دیگه اتاق بغلی...من جیغ میزدم و اشک میریختم هیچ کس دورو برم نبود
فقط من بودم که ملحفه زیرم رو چنگ می انداختم و خون همه تخت رو گرفته بود... تنها
بودم تنهای تنها...ولی همه ماماها دور اون دختر اتاق بغلی بودن بعد ازچند ساعت
صدای ضعیف گریه یه بچه اومد و اون دختر شروع کرد بلند خندیدن ..درداش تموم شد
بچشو گرفت بغلش ...دیگه تنها صدایی که همه جا میپیچید صدای ناله های بلند من و
گریه های اون بچه بود..خدای من چرا زمان نمیگذشت چرا صبح نمیشد ..درد هر لحظه
بیشتر و بیشتر میشد ولی خبری از زایمان نبود ..دختر ملوسم دلش نمیخواست تنهام
بذاره ..دیگه صبح شده بود و من جونی برام نمونده بود گلوم درد میکرد بس که جیغ
زدم ..من خیلی صبورم ولی نمیتونستم اون درد وحشتناک رو تحمل کنم...التماس
میکردم یکی به دادم برسه..دکتر اومد آمپول فشار در سرمم تزریق شد..دیگه نمیتونم
توضیح بدم که با چه وضعی دخترم به دنیا اومد...درد تمام شد...ولی بعد از دو سه
ساعت باز شروع شد و من باز هم جیغ کشیدم ..پسرمم رفت...دیگه همه چیز تمام
شد...خدایا بعد از دو روز از اون درد راحت شده بودم ..هیچی حالیم
نبود...میخندیدم...منتقل شدم به بخش...مامان بابا همسرم براردام همه اومدن دورم
همشون لبخند رو لبشون بود ولی میدیدم که هر کدومشون از درون اشک میریزن...من
خوشحال بودم چون دیگه درد نداشتم..شب راحت خوابم برد...نصفه های شب از خواب
پریدم دست گذاشتم به شکمم...خدای من شکمم کو؟؟؟؟ خدای من بچه
هام؟؟؟؟بلند شدم نشستم..میخواستم از اون اتاق بیام بیرون اما سرم به دستم وصل
بود...سرمو فرو کردم تو بالش و نعره میزدم...میخواستم صدام در نیاد چون همه خواب
بودن...میخواستم بمیرم...دیگه اشکام بند نمیومد...صبح شد عشقم همسرم
اومد ...به جایی زل زده بود چشاش قرمز بود بغضش در حال ترکیدن بود..نگاهشو دنبال
کردم...شکمم...به شکم خالی ام زل زده بود...........
نمیدونم چرا امشب حالم بده..نمیدونم..
.: Weblog Themes By Pichak :.