سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 92/1/28 | 1:54 عصر | نویسنده : محبوبه

قطاری که به مقصد خدا می رفت ، لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت:
مقصد ما خداست . کیست که با ما سفر کند؟ 
کیست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ 
کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟


قرن 
ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدندازجهان تا خدا هزار ایستگاه بود.

در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم می شد قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست .

قطاری که به مقصد خدا می رفت، به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند،اما اینجا ایستگاه آخر نیست .

مسافرانی که پیاده شدند ، بهشتی شدند .اما اندکی ،باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.

آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت :
درود بر شما ،راز من همین بود .آن که مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .


و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر 
رسیددیگر نه قطاری بود و نه مسافری .




تاریخ : دوشنبه 92/1/26 | 12:7 عصر | نویسنده : محبوبه

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت !

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت!

نخستین کلامی که دل های ما را

به بوی خوش اشنایی سپرد و ،

                         به مهمانی عشق برد

پر از مهر بودی

پر از نور بودم

همه شوق بودی

همه شور بودم

 

چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم

نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم

 

چه خوش لحظه هایی که میخواهمت را

به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم

 

دو آوای تنهای سر گشته بودیم

 رها در گذر گاه هستی

به سوی هم از دور ها پر گشودیم

 

چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم .

چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم .

 

چه خوش لحظه هایی که در پرده ی عشق

چو یک نغمه ی شاد با هم شکفتیم !

 

چه شب ها ،چه شب ها ،که همراه حافظ

در آن کهکشان های رنگین ،

در آن بی کران های سرشار از نرگس و نسترن ،

                                                  یاس و نسرین

ز بسیاری شوق وشادی نخفتیم

 

 

تو با آن صفای خدایی

تو با آن دل وجان سرشار از روشنایی

ازین خاکیان دور بودی .

 

من آن مرغ شیدا

در آن باغ بالنده در عطر ورویا ،

چه مغرور بودم ...

 چه مغرور بودم ... !

 

من وتو چه دنیای پهناوری آفریدیم .

من وتو به سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم

من تو ندانسته ،دانسته ،

                              رفتیم ورفتیم ورفتیم

چنان شاد و خوش ،گرم و پویا

که گفتی به سر منزل ارزو ها رسیدیم!

دریغا،دریغا ندیدیم

که دستی در این آسمانها ،

چه بر لوح پیشانی ما نوشته ست !

دریغا ، در قصه ها غزل ها نخواندیم ،

که آب و گل و عشق با هم سرشته ست !

فریب وفسون جهان را

تو کر بودی ای دوست ،

                              من کور بودم...!

 

 

از آن روز ها- آه – عمری گذشته ست

من تو دگرگونه گشتیم

                            دنیا دگرگونه گشته ست !

درین روزگاران بی روشنایی

در این تیره شب های غمگین که دیگر

ندانی کجایم ،

                ندانم کجایی !

چو با یاد آن روز ها می نشینم 

چو یاد تو را پیش رو می نشانم

دل جاودان عاشقم را

                         به دنبال آن لحظه ها می کشانم

سرشکی به همراه این بیت ها می فشانم :

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت !

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت!

نخستین کلامی که دل های ما را

به بوی خوش اشنایی سپرد و ، به مهمانی عشق برد

پر از مهر بودی

پر از نور بودم...

 

                                            فریدون مشیری




تاریخ : دوشنبه 92/1/26 | 12:2 عصر | نویسنده : محبوبه

وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه میداند
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها

هر روز بی تو روز مباداست...


شاعر : قیصر امین پور




تاریخ : دوشنبه 92/1/26 | 12:0 عصر | نویسنده : محبوبه

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، 

سرها در گریبان است .

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ، 

که ره تاریک و لغزان است .

وگر دست محبت سوی کس یاری،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،

که سرما سخت سوزان است .

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک .

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .

نفس کاینست ، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نردیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!

هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد !

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !



منم من ، میهمان هر شبت ، لولی‌وَش مغموم .

منم من ، سنگ تیپا خورده رنجور .

منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور



نه از رومم، نه از زنگم ، همان بی رنگ بی رنگم .

بیا بگشای در ، بگشای، دلتنگم.

حریفا ! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد. 

تگرگی نیست ، مرگی نیست .

صدائی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است .

من امشب آمدستم وام بگذارم.

حسابت را کنار جام بگذارم .

چه می گوئی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست .

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است .

و قندیل سپهر تنگ میدان . مرده یا زنده ،

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است .

حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است .



سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ، نفسها ابر ، 

دلها خسته و غمگین ،

درختان اسکلتهای بلور آجین ،

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،

غبار آلوده ، مهر و ماه ،

زمستان است ...




تاریخ : دوشنبه 92/1/26 | 11:52 صبح | نویسنده : محبوبه

به سراغ من اگر ما آیید،

پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جای است.

پشت هیچستان رگ های هوا ، پر قاصد هایی است

که خبر می آرند،از گل واشده در دورترین بوته ی خاک

روی شن ها هم ، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است

                                                                که صبح 

 به سر تپه ی معراج شقایق رفتند.

پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است:

تا نسیم اتشی در بن برگی بدود،

زنگ باران به صدا می آید.

آدم این جا تنهاست 

ودر این تنهایی ، سایی ی نارونی تا ابدیت جاری است.

 

 

به سراغ من اگر می آیید ،

نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من.

 

                                                 سهراب سپهری




  • فال حافظ
  • قالب پرشین بلاگ
  • ضایعات